دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزه گون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو می رو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مومن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیه رو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نه ای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا می شوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیران تر میندیش